۱۳۹۴ مرداد ۲۸, چهارشنبه

فقط می‌خواستم بگویم چرا نصف شب پاشدم

چرا وقتی می‌روی

همه جا تاریک می شود ؟

انگار از اول مرده بودم

و ترسیده بودم

و تو هم نبودی…

 

نه اینکه گریه کنم، نه

فقط دارم تعریف می‌کنم چرا بغض کرده بودم

و آرام نمی‌گرفتم ...

 

چه آرزوی دل‌انگیزی‌ست !

نوشتن افسانه‌ای عاشقانه

بر پوست تنت

و خواندن آن

برای تو …

 

چه آرزوی شورانگیزی‌‌ست !

تملّک قیمتی‌ترین کتاب خطی جهان

ورق ورق کردنش ،

دست به آن کشیدن ،

و همین نوازش ساده

که زیر نگاهم لبخند بزنی …

 

چه افسانه‌ی قشنگی

به تنت می‌نویسم

بانوی من !

چه قشنگ به تنت افسانه می‌خوانم

سراسیمه آمدن

و دستپاچه بوسیدن

با تو

زیر نگاهت افسون ‌شدن

با من ...

 

می‌دانی ؟

حتی صدای قلبم هم نمی‌آمد

انگار همه‌اش را برای نفس‌هات شمرده باشم

حالا تمام شده بود …

 

نه اینکه ترسیده باشم ، نه

فقط می‌خواستم بگویم چرا نصف شب پاشدم

و رفتم زیر تخت خوابیدم که خدا مرا

بی تو نبیند …


عباس معروفی

هیچ نظری موجود نیست:

Aşkın ne zor şey imiş

 انقدردوسش دارم که هیچ شعر و هیچ ترانه ای نمیتونه توصفش کنه  انقدر عاشقشم که محاله اگر یکی رو ببینم و نظر اول و همون ضرب اول باهاش مقایسه ش ...