۱۳۹۱ آذر ۱۱, شنبه

بر اساس واقعیت

خونشون ازین خونه قدیمیا بود یه روز از پادگان داش برمیگشت خونه , پله هارو یکی یکی رفت تا بره لباساشو عوض کنه بره بیرون پاگرد اولو رد کرد پاگرد دوم دید اصغرشون اَدا دار زدن درآورده همیشه وقتی از پادگان بر میگشت اصغرو بغل میکرد با مشت میزدن پشت هم داشت از در میرفت تو گف پاشو خودتو جم کن خرس گنده خجالت نمیکشه... رفت لباساشو عوض کرد اومده بره بیرون دست زد به اصغر عه اینکه سرده ... پله هارو یکی یکی رفت پایین ... در اتاق مادرش اینا رو قفل کرد برادر رو کشید پایین بغلش کرد آورد گذاشت تو حیاط زنگ زد بیان ببرنش و... تمام
خب الان مشکلات زیادی داره مشکلات غیر قابل حل
خودخواه نباشید به فکر دیگران باشید
برا شما یه لحظه ست برای اطرافیان یه عمــــــر

هیچ نظری موجود نیست:

Aşkın ne zor şey imiş

 انقدردوسش دارم که هیچ شعر و هیچ ترانه ای نمیتونه توصفش کنه  انقدر عاشقشم که محاله اگر یکی رو ببینم و نظر اول و همون ضرب اول باهاش مقایسه ش ...