توی اتوبان مدرس دارم پیاده راه میام با خودم فکر میکنم چرا چند وقته سرد شدی ...!
خیلی وقته همدیگه رو ندیدیم .. دلم تنگ شده
گوشیمو از جیبم درمیارم بهت زنگ میزنم مثل همیشه دیر برمیداری سلام میکنم با عجله جواب میدی بهت میگم من الان از سر کار دارم میام بیا ببینمت دلم برات تنگ شده بیا بریم سینما ... بلافاصله میگی , نه نمیشه کار دارم
یهو جوش میارم ولی چون هیچوقت سرت داد نزدم چند لحظه صبر میکنم بعد با ناراحتی میپرسم , میشه بگی چرا؟
طفره میری ... میگم قولمون که یادت نرفته ؟ مکث میکنی
نگران میشم ... بدنم یخ میکنه ... گوشام سوت میکشن ... چند لحظه سکوت میکنیم
در حالیکه صدام میلرزه میگم , قولمون یادت رفته ؟ خواهش میکنم بگو اگه کسی هست اذیت میشم نابود میشم خواهش میکنم بهم قول دادی منم قول دادم مزاحمت نشم
میگی هست ...
صدام در نمیاد ... پاهام سست میشن ... گلوم درد میگیره ... گوشی تو دستم سنگینی میکنه ... کل خاطرات این سالها مثل نواری که رو دور تند زده باشی از ذهنم عبور میکنه بضی جاهاش کند میشه می ایسته یاد اون شب میوفتم چند سال پش ...
سوار ماشین بودیم داشتیم به خونتون نزدیک میشدیم ناراحت بودم از اینکه داریم میرسیم . کنارم نشسته بودی حرفی نمیزدی برای اولین بار خودتو نزدیک کردی بهم دست چپم رو گرفتی تو دستت سرت رو آروم گذاشتی رو شونم یه طوریکه انگار تا ابد قرار رو شونم باشه سرت سرم رو تگیه دادم به سرت , بوی موهات ... دست راستمو از پشت گردنت رد کردم بازوت رو گرفتم و نزدیکت کردم به خودم ... بهترین حس دنیا بود , بهترین بوی دنیا , گرمترین دست دنیا , دوستداشتنی ترین آدم دنیا
اون لحظه به این فکر میکردم که چقدر میتونن دوتا آدم همدل و همسو باشن و چقدر میتونن حس متقابل دوست داشتن رو به هم خوب انتقال بدن و اینکه تا همیشه پیشم خواهی موند...
با صدای زنگ گوشی که هنوز روی گوشمه به خودم میام , گوشی رو برمیدارم , میگی چی شد؟ چته ؟ ترسیدم...
اشکام داره میاد همینطور , روی صورتم سرسره بازی میکنن ... جم و جور میکنم خودمو که نفهمی , در حالیکه صدام میلرزه میپرسم , کیه؟ چند وقته ؟ طوریکه انگار خجالت کشیده باشی میگی اومدن خاستگاری , دوباره میپرسم چند وقته میگی دو هفته و من یادم میوفته که از دوهفته خیلی بیشتره ... چیزی نمیگم ... چند بار میگی الو.. الو.. میگم , ولی این حق من نبود همون اولش بهم قول داده بودی بهم بگی زدی زیر قولت...
چیزی نمیگی ... میگم باشه کاری نداری ؟ میگی ناراحتی ازم؟ میگم نه ... خداحافظ
وقتی قطع میکنی بازم میرم تو فکر وقتی به خودم میام زیر پل پارک وی نشستم انگار عین هفت سال رو خواب دیدم ...
حالا دیگه با نگاه کردن به گوشه گوشه ی این شهر خاطرات یکی یکی برام زنده میشن ...
حتی همین جاییکه نشستم ...
به این فکر میکنم که زندگی کردن تو این شهر دیگه محاله محاله محال
خیلی وقته همدیگه رو ندیدیم .. دلم تنگ شده
گوشیمو از جیبم درمیارم بهت زنگ میزنم مثل همیشه دیر برمیداری سلام میکنم با عجله جواب میدی بهت میگم من الان از سر کار دارم میام بیا ببینمت دلم برات تنگ شده بیا بریم سینما ... بلافاصله میگی , نه نمیشه کار دارم
یهو جوش میارم ولی چون هیچوقت سرت داد نزدم چند لحظه صبر میکنم بعد با ناراحتی میپرسم , میشه بگی چرا؟
طفره میری ... میگم قولمون که یادت نرفته ؟ مکث میکنی
نگران میشم ... بدنم یخ میکنه ... گوشام سوت میکشن ... چند لحظه سکوت میکنیم
در حالیکه صدام میلرزه میگم , قولمون یادت رفته ؟ خواهش میکنم بگو اگه کسی هست اذیت میشم نابود میشم خواهش میکنم بهم قول دادی منم قول دادم مزاحمت نشم
میگی هست ...
صدام در نمیاد ... پاهام سست میشن ... گلوم درد میگیره ... گوشی تو دستم سنگینی میکنه ... کل خاطرات این سالها مثل نواری که رو دور تند زده باشی از ذهنم عبور میکنه بضی جاهاش کند میشه می ایسته یاد اون شب میوفتم چند سال پش ...
سوار ماشین بودیم داشتیم به خونتون نزدیک میشدیم ناراحت بودم از اینکه داریم میرسیم . کنارم نشسته بودی حرفی نمیزدی برای اولین بار خودتو نزدیک کردی بهم دست چپم رو گرفتی تو دستت سرت رو آروم گذاشتی رو شونم یه طوریکه انگار تا ابد قرار رو شونم باشه سرت سرم رو تگیه دادم به سرت , بوی موهات ... دست راستمو از پشت گردنت رد کردم بازوت رو گرفتم و نزدیکت کردم به خودم ... بهترین حس دنیا بود , بهترین بوی دنیا , گرمترین دست دنیا , دوستداشتنی ترین آدم دنیا
اون لحظه به این فکر میکردم که چقدر میتونن دوتا آدم همدل و همسو باشن و چقدر میتونن حس متقابل دوست داشتن رو به هم خوب انتقال بدن و اینکه تا همیشه پیشم خواهی موند...
با صدای زنگ گوشی که هنوز روی گوشمه به خودم میام , گوشی رو برمیدارم , میگی چی شد؟ چته ؟ ترسیدم...
اشکام داره میاد همینطور , روی صورتم سرسره بازی میکنن ... جم و جور میکنم خودمو که نفهمی , در حالیکه صدام میلرزه میپرسم , کیه؟ چند وقته ؟ طوریکه انگار خجالت کشیده باشی میگی اومدن خاستگاری , دوباره میپرسم چند وقته میگی دو هفته و من یادم میوفته که از دوهفته خیلی بیشتره ... چیزی نمیگم ... چند بار میگی الو.. الو.. میگم , ولی این حق من نبود همون اولش بهم قول داده بودی بهم بگی زدی زیر قولت...
چیزی نمیگی ... میگم باشه کاری نداری ؟ میگی ناراحتی ازم؟ میگم نه ... خداحافظ
وقتی قطع میکنی بازم میرم تو فکر وقتی به خودم میام زیر پل پارک وی نشستم انگار عین هفت سال رو خواب دیدم ...
حالا دیگه با نگاه کردن به گوشه گوشه ی این شهر خاطرات یکی یکی برام زنده میشن ...
حتی همین جاییکه نشستم ...
به این فکر میکنم که زندگی کردن تو این شهر دیگه محاله محاله محال
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر