۱۳۹۲ بهمن ۲۵, جمعه

غصه هایم را خریداری نبود...

همینکه پامو میذارم تو این شهر
با اولین دمم ریه هام پر میشه از دلتنگی
از تو هوایی که تو ریه هام جمع شده کم کم آروم آروم خاطرات این شهر لعنتی دوباره جذب خونم میشه خاطرات یکی یکی از جلو چشمام مث فیلم آپارات رو دور تند رد میشن
دهنم بوی لجن میگیره
حالت تهوع بهت دست میده میخوام کلشو به همراه خودم یباره بالا بیارم
و فکر میکنم هرچی بیشتر این لعنتی که اسمش زندگیه ادامه پیدا میکنه خاطرات بیشتر و بیشتر و بیشتر میشن و ته همشون بوی ترش و تند استفراغ میده
از خاطرات
از این شهر
ازین زندگی
ازین من
بیزارم

هیچ نظری موجود نیست:

Aşkın ne zor şey imiş

 انقدردوسش دارم که هیچ شعر و هیچ ترانه ای نمیتونه توصفش کنه  انقدر عاشقشم که محاله اگر یکی رو ببینم و نظر اول و همون ضرب اول باهاش مقایسه ش ...