۱۳۹۲ آبان ۳, جمعه

من عاشق بازیگریم

بتونی ۲۴ ساعت در جمع باشی
حفظ کنی خودتو
عادی باشی
بگی
بخندی
ولی وختی میری خلا بلافاصله اشکت سرازیر بشه
نگه داری
قورت بدی
برگردی
ادامه بدی
عادی باشی
جک بگی
کار کنی
کسی از توت سر در نیاره چه برسه به اینکه بفهمن نابودی
لای ده نفر احساس کنی تنها ترین عادم دنیایی
دلت واسه خودت بسوزه
همزمان حواست به حرفای طرف مقابلم باشه
به بد بختی تو مخت کارایی که باید انجام بدی زنگایی که باید بزنی انتظاراتی که باید برآورده کنی رو چک کنی
به جک دوستات بخندی
همزمان تو دلت اشک بریزی
خواسته همه رو اجابت کنی
ورق بازی کنی و حواست شیش دنگ باشه
موقعی که همه خوابیدن اضطراب داشته باشی یهو یکی بیدار نشه
بیخیال شی
قورت بدی
یه مشت قرص خواب بخوری
...
در نهایت نتیجه ش این میشه که همه مریضیات بپاشه بیرون
موعات دسته دسته بریزن
حافظه تو از دست بدی
قرصای خواب حروم بشن

این داستان ادامه دارد...

۱ نظر:

Rodrigo گفت...

داری با خوت چیکار میکنی داداش؟
تف به این زندگی،تف.

Aşkın ne zor şey imiş

 انقدردوسش دارم که هیچ شعر و هیچ ترانه ای نمیتونه توصفش کنه  انقدر عاشقشم که محاله اگر یکی رو ببینم و نظر اول و همون ضرب اول باهاش مقایسه ش ...