۱۳۹۲ بهمن ۲۶, شنبه

تو چشمات برباد رفتم ...


لب ساحلم قدم میزنم
نمیدونم از کجا یهو پیدات میشه
یه لحظه فک میکنم یچی وسط دلم شروع میکنه به شور زدن یچی وسط دلم داره بالا و پایین میره
یچی وسط دلم داره پشتک وارو میزنه
یچی وسط دلم بیقراری میکنه
سعی میکنم پنهانش کنم
ولی انگار که عطرش فضارو پر کرده و قایم کردنی نیست
بهم نگاه میکنی ولی انگار نگات ازم رد میشه میره
نگاهت میکنم سعی میکنم با نگاهم بگم هستم و نامرئی نیستم چشات ریز میشه و لبخند میخندی
منم به سختی لبخند میزنم
تو چشمات خوب که نگاه میکنم یچیزی ته دلم هرری میریزه ...
تو چشمات انگار خودمو باز ته داستان تنها میبینم انگار
تو چشمات معلومه که آخر داستان همه چیزو خراب میکنی و میزاری میری
تو چشمات بدجنس میشی باز
تو چشمات گریمو باز در میاری و میخندی
تو چشمات قصه ام غم انگیز میشه باز
یهو میترسم ازت
شرووع میکنم به دویدن ولی انگار ازت فرار نمیکنم دوس دارم تو هم بدویی باهام ته داستانو بزاری اونجا و باهام بدویی
انگار میخوام از ته ماجرا فرار کنم ولی نمیشه انگار ته ماجرا هم داره دنبالم میکنه فریاد میکشم و از صدای خودم بیدار میشم ...

۲ نظر:

ناشناس گفت...

:'(
*:

صفدر گفت...

:*
اخماتم وا کن

Aşkın ne zor şey imiş

 انقدردوسش دارم که هیچ شعر و هیچ ترانه ای نمیتونه توصفش کنه  انقدر عاشقشم که محاله اگر یکی رو ببینم و نظر اول و همون ضرب اول باهاش مقایسه ش ...