۱۳۹۴ آبان ۳۰, شنبه

حواست باشد بی هوا نبوسی صورتش را ، می‌میرد . آهسته کنارش بنشین ، بی حرف. صبر کن تا به عطر تنت عادت کند . صبر کن تا شهامت بر باد رفته را بازبیابد و دستانش را بیاورد لای موهایت ، آرام آرام مقیم گیست شود . صبر کن . صبر کن تا کم کم یاد بگیرد آخر اسم کوچکت یک میم بچسباند . صبر کن تا باورت کند ، تا تن بدهد به مرهم نوازش تو که درمان دردهایش شود . صبر کن . به چشمهایش نگاه نکنی ، حواست باشد . خودش را در آینه چشم نمناک تو ببیند دوباره خواهد گریخت . صبر کن تا کم کم از لاک کهنه تنهاییش دل بردارد و کوچ کند به امن آغوش تو . نوازشش کن ، و یادش بده نوازش کند . یادش بده وقتی صدایش می کنی بگوید جانم . آن وقت جانش که شدی ، تو را به هرچه می‌پرستی ترکش نکن .....

صبر کن . زیاد صبر کن . گل دادن کاکتوس ها و اهلی کردن مردهای دل شکسته مراقبت و حوصله می‌خواهد . اگر حوصله نداری مراقب دلش باشی ، پر بکش و برو . بیدهای مجنون این حوالی جانِ دوباره زنده شدن و دوباره مردن ندارند ....

حمید سلیمی

۱۳۹۴ آبان ۲۴, یکشنبه

نشون به اون نشون که آرژانینم دیشب مساوی کرد

 

ما خودمونم میدونیم سر تا پا غلط و اشتباهیم

یاداوری نکنید

میدونیم اینطوریه و اونطوری که ما میگیم نیست

میدونیم درستش اونطوریه که شما میگید

ما که ادعایی نداریم

ماکه گفتیم ایراد از ماست از اول

از اولشم صد دفه گفتیم اشتباهی هستیم

سر تا پا تناقضیم

ایرادیم

ماکه نزده اعتراف کردیم

تو رومون که میزنید

خجالت میکشیم

همین

۱۳۹۴ آبان ۲۱, پنجشنبه

تولدت مبارک

من مرده ام

خیلی وقت پیش

شاید زمانیکه به دنیا آمدم

شاید هم قبل از آن

شاید مرده آفریده شدم

نوزادی که مرده بدنیا آمد

آنقدر مرده گی کرد

تا به تو رسید

تا زنده اش کردی

بهش جانی دوباره بخشیدی

زندگی کرد برایت

هرچند کوتاه

اما خوشحال بود

هرچند کم

اما بود

اما دریغ که دیری نگذشت که از ترس مرگ دوباره

خودکشی کرد

 

۱۳۹۴ آبان ۲۰, چهارشنبه

سکانس آخر

برف میبارد

کلاه به سر داری

موهای فرفری ات از کلاه بیرون است

و بازعروس شده ای

از دور میبینمت

دستانت را پوشانده اي اما رديف انگشتانت از دستکش ها بيرون است.

صدای قدم هایت...

صدای فرو رفتن کفش هایت را در برف میشنوم

باز دیوانه میشوم

صدا نزدیک و نزدیک تر می شود

و تپش قلبم تندتر و تندتر

سردم میشود  , یخ میکنم

همه توانم را جمع میکنم

بببخشید... آتش دارید؟

نگاهم نمیکنی

حرفی نمیزنی

دستت را در جیبت فرو میکنی

فندکت را بیرون میکشی

آتش میزنی

آتش میگیرم

میسوزم

صدای پاهایت دور تر و دور تر میشوند

و من می سوزم و سردم است

صدای خنده می آید از اطراف

صدای بازی دخترکان در برف

صدای رقص و پایکوبی سال نو

کمی دیگر برف روی خاکسترم را سفید خواهد کرد

از من اثری باقی نخواهد ماند

دنیا به زودی فراموش خواهد کرد درینجا مردی

ایستاد

آتش گرفت

سوخت و خاکستر شد

۱۳۹۴ آبان ۱۶, شنبه

الانم همونه فقط جسمم اضافس آزارم میده

من نباید آدم خلق میشدم

من باید یه نرم افزار میبودم

حتما اشتباهی شده

میومدید فعالم میکردید روم کلیک میکردید لود می شدم سنگین میشدم

کارتون انجام میشد

تهشم ضربدر

۱۳۹۴ آبان ۱۵, جمعه

:(

حالا خواهی دید آرامِ دردهای دلِ شکسته ام ..... دنیا که همیشه این شکلی نمی‌ماند . یک شبی هم هست که دارمت . که کنار هم می‌نشینیم و فیلم نت بوک را می‌بینیم و تو اشکهای مرا پاک می‌کنی و حرصت می‌گیرد از این که من هر چندهفته یک بار مرضم عود می‌کند و این فیلم را می‌بینم . فیلم تمام می‌شود ، با هم تخته بازی می‌کنیم و من می‌بازم تا برنده باشی و بخندی ، که همه رسالت من همین است که بازنده باشم تا تو بخندی . بعد با هم تانگو می‌رقصیم با آهنگ ترکم نکن ژاک برل ، و تو می‌خندی به رقص ناشیانه من و من می‌میرم برای خنده‌هایت که موسیقی خلقتند .... می‌نشینی روی مبل ، من می‌نشینم روی زمین و تکیه می‌دهم به پاهای تو ، ستون های مرمرین بهشت. رادیو چهرازی گوش می‌کنیم و بین تراک شانزده و هجده من نفسم بند می‌آید و تو خم می‌شوی و گیسوانت را می‌ریزی روی صورتم و بوی تنت - عطر گندم خام - مستم می‌کند و همانطور که گریه ام بند نمی‌آید ، کف دستت را که کودکانه‌ترین خاک تن توست هزار بار می‌بوسم ، به جبران این همه شب که نیستی . بعد کنار هم روی زمین دراز می‌کشیم ، آدم و حوا می‌شویم ، چشم در برابر چشم ، لب در برابر لب ، برف در برابر آتش ... تا خود صبح نگاهت می‌کنم و نفسهایت را می‌شمارم و برایت می‌میرم ، تا خود صبح ، تا خودِ خودِ خودِ صبح . فردا که شد ، با هم می‌رویم تهران را قدم می‌زنیم . می‌رویم در پس‌کوچه های قدیمی دربند راه می‌رویم ، می‌رویم از تجریش تا هرجا تو خواستی قدم می‌زنیم و من مست می‌شوم از صدای تو . صدای تو . می رویم بازار ، وسط شلوغ‌ترین چهارراه شهر لبانت را می نوشم به تمامی . و تمام روز هربار اسمم را صدا کنی ، خودم را به نشنیدن می‌زنم تا تکرار کنی . تکرار کنی و من باور کنم که مقیم بهشتم ....

ندارمت . و نشسته‌ام دور از جماعت ، و رویا می‌بافم . و منتظرم پرستار با پنج سی سی لالایی فراموشی از راه برسد ، پیش از آن که تمام شوم ................

حمید سلیمی

۱۳۹۴ آبان ۱۴, پنجشنبه

چرا انقد سخن از زبان ما میگوعی :(

"حالا که نگاه میکنم ، حق داشت بره . حق داشت ."

و تمام درد دنیا در همین دو کلمه است . که ناامید شوی از خودت . که بدانی تمام عمرت اگر کسی ترکت کرده با دلیل و بی دلیل ، مقصر تو بوده‌ای . که منصف باشی و اقرار کنی تو کَم بودی ، تو کامل نبودی ، تو نبودی آن کسی که باید می‌بودی . بلند شو آدمِ اندک ، مرد ناتمام ، بلند شو روبروی آیینه بایست و تف کن به تمام خودت . به تمام بودنت . به تمام سالهایی که نگذشت ، فقط رد شد . بلند شو گوشی را بردار ، زنگ بزن به خودت ، عذرخواهی کن از سالهای جوانیش که خراب شد پای تو .

می‌بینی ؟ بدوبیراه هم که می‌گویم دردت نمی‌گیرد انگار . تو مرده‌ای . مَردِ مُرده بیچاره . های ، رهگذران سرخوش ، فدای خنده‌تان ، اگر وقت شد برای این گل قرمز ، که خیلی وقت است خشکیده ، نماز مرده بخوانید ......

حمید سلیمی

۱۳۹۴ آبان ۱۱, دوشنبه

بدبختی نه سوادشو دارم نه استعدادشو

 

 

نمیتونم درد و مرضمو به ملت بفهمونم

خیلی غمگینه

خیلی

خیلی

نمیتونم بگم چمه

یکی هم پیدا نمیشه بگه :

من میدونم چته

من میفهممت

حرف نزن

هیچی نگو

نمیخواد تعریف کنی اصن

من میدونمت میفهممت

بعد گلومو ببوسه و بغضم حل بشه تو بوسه اش

خیالم راحت بشه که یکی فهمید چی میخوام بگم

 

ولی نه میتونم نه هست

خیلی غمگینه

بینهایت

 

فک کنم باید شاعری نویسنده ای چیزی بشم

مفاهیم عوض شده

من پولدارم پس تو نیستی

آپدیت ها

من پول دارم پس هستم

۱۳۹۴ آبان ۱۰, یکشنبه

آرزوی خاموشی

بیهوشی

انقد بخوری که میدونی پیک بعدی خاموشت میکنه

😊

بلت شدم

اون نقطه رو پیدا کردم

دکمه مو پیدا کردم

 

 

 

 

پله ها بر پیش رویم یک به یک دیوار شد

زیر هر سقفی که رفتم بر سرم آوار شد

 

زندگی با تو چهکرد ای عاشق شاعر مگر

کان دل پر آرزو از آرزو بیزار شد....

حسین منزوی علیه السلام

Aşkın ne zor şey imiş

 انقدردوسش دارم که هیچ شعر و هیچ ترانه ای نمیتونه توصفش کنه  انقدر عاشقشم که محاله اگر یکی رو ببینم و نظر اول و همون ضرب اول باهاش مقایسه ش ...