حالا خواهی دید آرامِ دردهای دلِ شکسته ام ..... دنیا که همیشه این شکلی نمیماند . یک شبی هم هست که دارمت . که کنار هم مینشینیم و فیلم نت بوک را میبینیم و تو اشکهای مرا پاک میکنی و حرصت میگیرد از این که من هر چندهفته یک بار مرضم عود میکند و این فیلم را میبینم . فیلم تمام میشود ، با هم تخته بازی میکنیم و من میبازم تا برنده باشی و بخندی ، که همه رسالت من همین است که بازنده باشم تا تو بخندی . بعد با هم تانگو میرقصیم با آهنگ ترکم نکن ژاک برل ، و تو میخندی به رقص ناشیانه من و من میمیرم برای خندههایت که موسیقی خلقتند .... مینشینی روی مبل ، من مینشینم روی زمین و تکیه میدهم به پاهای تو ، ستون های مرمرین بهشت. رادیو چهرازی گوش میکنیم و بین تراک شانزده و هجده من نفسم بند میآید و تو خم میشوی و گیسوانت را میریزی روی صورتم و بوی تنت - عطر گندم خام - مستم میکند و همانطور که گریه ام بند نمیآید ، کف دستت را که کودکانهترین خاک تن توست هزار بار میبوسم ، به جبران این همه شب که نیستی . بعد کنار هم روی زمین دراز میکشیم ، آدم و حوا میشویم ، چشم در برابر چشم ، لب در برابر لب ، برف در برابر آتش ... تا خود صبح نگاهت میکنم و نفسهایت را میشمارم و برایت میمیرم ، تا خود صبح ، تا خودِ خودِ خودِ صبح . فردا که شد ، با هم میرویم تهران را قدم میزنیم . میرویم در پسکوچه های قدیمی دربند راه میرویم ، میرویم از تجریش تا هرجا تو خواستی قدم میزنیم و من مست میشوم از صدای تو . صدای تو . می رویم بازار ، وسط شلوغترین چهارراه شهر لبانت را می نوشم به تمامی . و تمام روز هربار اسمم را صدا کنی ، خودم را به نشنیدن میزنم تا تکرار کنی . تکرار کنی و من باور کنم که مقیم بهشتم ....
ندارمت . و نشستهام دور از جماعت ، و رویا میبافم . و منتظرم پرستار با پنج سی سی لالایی فراموشی از راه برسد ، پیش از آن که تمام شوم ................
حمید سلیمی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر