یه دوست کوچولویی داشتم
یه روز که رفته بود پشت بوم بادبادکش رو هواکنه وقتی بادبادکش رفت بالا و خال آسمون شد
وقتی داشت از پایین نگاه بادبادکش میکرد از بس که از ته دلش دوست داشت خودش جای بادبادکش پرواز میکرد از اون بالا پرتاب شد و به آرزوش رسید
حالا سالهاست از اون اتفاق میگذره فکر میکنم که تو همون یه لحظه به چی فکر میکردی که از خودت بی خود شدی؟
لابد انقدر لذت برد انقدر کیف کرد انقدر زندگی کرد که لذت دونیش پر شد و راحت شد
و فکر میکنم چقدر خوب و راحت و اندازه ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر