۱۳۹۳ خرداد ۴, یکشنبه

چقدر شبیهش شدم

چند سال پیش یه شب یک مرد به شکلی که کسی تو جمع متوجه نشه توجه منو بخودش جلب کرد اشک تو چشماش جمع شد و خیلی آرام طوری که بتونم از لباش بخونم حرفش رو ، با دست زد تو سرش و گفت :
فیلانی ... بدبختم. بعد سرش رو تکون داد و پایین انداخت
جدای اینکه جامعه و مردم و کسایی که دوسشون داشته چه جفایی در حقش کردن و کلن داستان زندگیش چطور پیش رفته و خودش درین بین چه نقشی داشته لحظه ی بسیار غم انگیزی بود.
هنوز چهره ش خوب یادمه وختی چشاش ریز شد سرش رو پایین انداخت و سعی کرد به خودش دوباره مسلط بشه.
شاید بشه گفت تنها قسمت مثبت داستانمون اینجا بود که دل آویز هایی داشت که مجبورش میکرد هر طور شده به هر جون کندنی ادامه بده.
بهرحال جمله ی سختیه که همینطوری از سر دل آدم بلند نمیشه از نهاد آدم میاد از اعماق وجود آدم میاد و از تو ذهن آدم بودن تا بزبان آوردنش فرسنگها فاصله ست.
باور کنید...
همین...

هیچ نظری موجود نیست:

Aşkın ne zor şey imiş

 انقدردوسش دارم که هیچ شعر و هیچ ترانه ای نمیتونه توصفش کنه  انقدر عاشقشم که محاله اگر یکی رو ببینم و نظر اول و همون ضرب اول باهاش مقایسه ش ...