نشستم... ولی توی مغزم یکی داره پیاده روی میکنه
راه میره راه میره
پاهاش درد میکنه ولی تند تند راه میره
باضرب راه میره محکم راه میره
بی مقصد بی مقصود
بارها فاصله میدون راه آهن تا تجریش رو رفته و برگشته
بضی وختا فکر میکنم اگه منم باهاش راه برم خوبه
قدم میزنم میرسم به دیوار دور میزنم قدم میزنم میرسم به پله
نع ... خوب نیست
انکار داره تند تر راه میره
نباید باهاش همسو بشم
شقیقه هامو محکم میگیرم فشارش میدم ولی انگار نه انگار
میخوابم
وقتی از خواب بیدار میشم یادم میوفته خواب دیدم از میدون راه آهن تا تجریش تند تند راه رفتم بی مقصود
فکرهای ضد و نقیض توی مغزم مثل آهن ربا همیدگه رو دفع میکنن و به پوسته ی جمجمه ام فشار میارن
و در اون فضای خالی بینشون همچنان یکی داره تد تند , محکم راه میره ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر