۱۳۹۲ خرداد ۱۶, پنجشنبه

این شعر صاحاب داره خودش میاد بر میداره

از دست های گرم تو
کودکان تواءمان آغوش خويش
سخن ها می توانم گفت
غم نان اگر بگذارد.

نغمه در نغمه در افکنده
ای مسيح مادر، ای خورشيد!
از مهربانی ی بی دريغ جان ات
با چنگ تمامی ناپذير تو سرودها می توانم کرد
غم نان اگر بگذارد.

رنگ ها در رنگ ها دويده،
از رنگين کمان بهاری ی تو
که سراپرده در اين باغ خزان رسيده برافراشته است
نقش ها می توانم زد
غم نان اگر بگذارد.

چشمه ساری در دل و 
آبشاری در کف، 
آفتابی در نگاه و 
فرشته يی در پيراهن، 
از انسانی که تويی
قصه ها می توانم کرد
غم نان اگر بگذرد.

احمد شاملو 

هیچ نظری موجود نیست:

Aşkın ne zor şey imiş

 انقدردوسش دارم که هیچ شعر و هیچ ترانه ای نمیتونه توصفش کنه  انقدر عاشقشم که محاله اگر یکی رو ببینم و نظر اول و همون ضرب اول باهاش مقایسه ش ...