از دست های گرم تو
کودکان تواءمان آغوش خويش
سخن ها می توانم گفت
غم نان اگر بگذارد.
نغمه در نغمه در افکنده
ای مسيح مادر، ای خورشيد!
از مهربانی ی بی دريغ جان ات
با چنگ تمامی ناپذير تو سرودها می توانم کرد
غم نان اگر بگذارد.
رنگ ها در رنگ ها دويده،
از رنگين کمان بهاری ی تو
که سراپرده در اين باغ خزان رسيده برافراشته است
نقش ها می توانم زد
غم نان اگر بگذارد.
چشمه ساری در دل و
آبشاری در کف،
آفتابی در نگاه و
فرشته يی در پيراهن،
از انسانی که تويی
قصه ها می توانم کرد
غم نان اگر بگذرد.
احمد شاملو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر